۱۳۸۶ مرداد ۲۹, دوشنبه

...خوان هشتم

----------------------------------------------------------

,...یادم آمد , هان
داشتم می گفتم , آن شب نیز
.سورت سرمای دی بیدادها می کرد
!و چه سرمایی , چه سرمایی
باد برف و سوز و وحشتناک
لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
,گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس
...قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم
.همگنان را خون گرمی بود
قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
.راستی کانون گرمی بود
,مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
-و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم
.راه می رفت و سخن می گفت
,چوب دستی منتشا مانند در دستش
مست شور و گرم گفتن بود
صحنه ی میدانک خود را
.تند و گاه آرام می پیمود
,همگنان خاموش
,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید
پای تاسر گوش
,-"هفت خوان را زاد سرومرد
یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد
;آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد
خوان هشتم را
,...,من روایت می کنم اکنون
"من که نامم ماث
.هم چنان می رفت و می آمد
هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است "
.شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
,خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
"...روکش تابوت تختی هاست ..."
اندکی استاد و خامش ماند
،پس هماوای خروش خشم
،با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود
،خواند : آه
،دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر
،شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول
،پور زال زر , جهان پهلو
،آن خداوند و سوار رخش بی مانند
-آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید
،گم نمی شد از لبش لبخند
،خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان , مرد مردستان
،رستم دستان
،در تگ تاریک ژرف چاه پهناور
،کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر
چاه غدر ناجوان مردان
،چاه پستان ,چاه بی دردان ,
چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور
،و غم انگیز و شگفت آور ,
،آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود
پهلوان هفت خوان , اکنون
طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید , هیچ
.بس که بی شرمانه و پست است این تزویر
...چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
،بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخم ها کاریش
.گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید
-او از تن خود - بس بتر از رخش

.بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش
.رخش را می دید و می پایید
رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتا
رخش رخشنده
...با هزاران یادهای روشن و زنده
!گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش
!"آه
این نخستین بار شاید بود
.کان کلید گنج مروارید او گم شد ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای را دید
او شغاد , آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
...و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید
!باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای
دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند
،رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب , خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
....آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است
،بعد از آن تا مدتی , تا دیر
یال و رویش را
،هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید
...رو به یال و چشم او مالید
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
:و نگاهش مثل خنجر بود
،"و نشست آرام , یال رخش در دستش
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم
جنگ بود این یا شکار ؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر ؟
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
-که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت
با کمان و تیر
،بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
،هم چنان که می توانست او , اگر می خواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست , گویم راست
.قصه بی شک راست می گوید
.می توانست او , اگر می خواست
..."لیک
«مهدی اخوان ثالث»